نتایج جستجو برای عبارت :

من و فسقل

هوالرئوف الرحیم
زیارت آقا شب تولد اتفاق افتاد.
همه کارهام رو تو صحن کوثر انجام دادم. نماز مغرب و زیارتنامه و نماز زیارت. 
وقتی وارد حرم شدیم به خودم و بچه ها و رضا نگاه کردم. که تنهایی آروم آروم تو اون جمعیت وارد صحنها می شدیم. اونم شب تولد. به رضا گفتم :
می دونی اینهایی که الان داره اتفاق می افته همه ی عمر آرزوم بوده؟
یه لبخند کجی زد و باز برگشت به رفتار اعصاب خرد کن قبلش.
تمام کارهام رو کردم. رضوان رو دستشویی بردم. بعد با ریحانه که رضوان دستش  بو
وقتی که گفته شد بیا معلم پیش دبستانی بشو هنگ کردم،مونده بودم چی بگم که مدیر محترمتون گفت به عنوان کمک مربی با این همکارمون کار کنم ولی یه فرق اساسی داشتاونم اینکه دو روز اول هفته خودم تنها بودم،یه کلاس ۱۸ نفره پسر
از من انکار که نمیتونم و از اون دو نفر اصرار که تو میتونی
خلاصه که با اجبار قبول کردم و رفتم سر کلاس و این تازه شروع ماجرا بود
کلاسها تو یه زیر زمین بود که ۱۰_۱۵ تا پله میخورد می‌آمد پایین،از در ورودی که وارد می‌شدی روبه رو به روت یه
هوالرئوف الرحیم
زیارت آقا شب تولد اتفاق افتاد.
همه کارهام رو تو صحن کوثر انجام دادم. نماز مغرب و زیارتنامه و نماز زیارت. 
وقتی وارد حرم شدیم به خودم و بچه ها و رضا نگاه کردم. که تنهایی آروم آروم تو اون جمعیت وارد صحنها می شدیم. اونم شب تولد. به رضا گفتم :
می دونی اینهایی که الان داره اتفاق می افته همه ی عمر آرزوم بوده؟
یه لبخند کجی زد و باز برگشت به رفتار اعصاب خرد کن قبلش.
تمام کارهام رو کردم. رضوان رو دستشویی بردم. بعد با ریحانه که رضوان دستش  بو
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ :ﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﻢ : ﻣﺎﻝﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ ....ﺎ ﺑ ﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥﻣﻢ : ﺪﺍﺸﻨﻪ
ﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺎﺭ ﻣﻨﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﻢ :ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ ....ﺎ ﻤﺘﺮﺎﺭ ﻣﻨﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥﻣﻢ : ﺗﻨﺒﻞ .
ﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﻢ :ﻠﻪ ﺧﺮ ....ﺎ ﺑﺨﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥﻣﻢ : ﻣﺸﻨ .
ﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﻢ :ﺮﺍﻓﺎﺩﻩ .....ﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥﻣﻢ : ﻫﺎﻟﻮ .
ﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺸﺘﺮ ﺧﺮﺪ ﻣﻨﻨﺪ ﻪ ﺑ
دیشب فسقل خان قبل از ما خوابش برد من و همسر انگار که بعد از هزار سال همدیگه رو دیده باشیم اول یکم با دقت همدیگرو نگاه کردیم که ببینیم قیافمون عوض شده یا نه بعد ی احوالپرسی گرم کردیم و از اینکه خیلی اتفاقی همدیگرو دیدیم ابراز خوشحالی کردیم:))
ی همچین موجود انحصارطلبی  رو وارد خونمون کردیم!
شب دیر رسیدیم خونه و بی توجه به آلارم گوشی صبح گرفتم خوابیدم. فسقل رو بهونه کردم که شب دیر خوابیده و الان نمی تونه بیدار شه. تو این حال خوشم واسه بیشتر خوابیدن آقا شازده اومد بالای سرم که صبحه و پاشو بریم مهد. یک ور وجودم خواست غر بزنه که اه آسایش نداری از دست این بچه ها و اون طرف وجودم گفت هزاران هزار بار این اتفاق برای تو افتاده مثلا پارسال فلان روز و اصلن جزییات اون روز یادت نیست که چقدر خسته بودی و چقدر دلت میخواست بخوابی و وقتی نخوابیدی چه ح
هوالرئوف الرحیم
آقا اولین شبمون گره خورد به حضرت قاسم. تو مزار شهدای گمنام.
چقدرررررر کیف کردم.
عالی بود.
هم رضوان هم فسقل خیلی خوب همراهی کردن.
و رضا هم در نهایت امر.
کلی سپاسگزاری کردم ازش و نتیجه اش این شد که کله سحر بیدار شد بدون قر و ادا لباس پوشید و بردمون مراسم شیرخوارگان مصلی.
اول بگم که برگزار کنندگان کارشون عالی بود. اصلا اذیت نشدیم. فیض اکمل بردیم. کلی صفا کردیم. بچه ها خوش گذروندن و اومدیم.
باز از رضا سپاسگزاری فراوان.
 
 
 
 
 
 
هوالرئوف الرحیم
ماشین صافکاری بود. داداش اینها هم سر تولد مامان مدل ویروس کرونا باهامون برخورد کرده بودن. داداش رضا هم که پیچوندمون و قربون رضا برم که پشتم بود و دستم رو گرفت و رضوان و فسقل در دست با اتوبوس و مترو راهی راهپیمایی شدیم.
به جرئت می تونم بگم بهترین راهپیمایی تاهلم بود. خوش گذشت. خیلی. مخصوصا که خدا دلی بهم داد تا تکبیر بگم و دل چند نفرم شاد کردم. 
الهی شکر.
 
 
 
 
خدایا کمک پلیز که وقت وقتش ساکت نباشم و خوب حرف بزنم.
سال پیش نشد بیام امسال هم در رفاه و آسایش مادی روزیم شد...هرچند سپاس گزارم که روحیات غرغریم رو لحاظ کردن اما این خوف رو چه کنم که نکنه ظرفیت ندارم و لیاقتم نیست و...خلاصه که نشد این بال خوف مارو ول کنه بزاره دمی با رجا  خالی خالی حالشو ببریم،حالا والا من هوایی هم نیومدم زمینی با فسقل خان یک جا بند نشو اومدم...خلاصه که رفتم زیارت وداع و ما رایت الا جمیلا...قطعا جزو عمر بهشتیم بوده و اگر مخلد در آتش هم باشم دلم خوشه قبلاً بهشتو ی جایی دیدم...دلم نمیاد
هوالرئوف الرحیم
خیلی امروز کار کردم. خیلی یعنی خیلییییی.
پروسه ی لباس شستن من بسیار پر مرحله و انرژی بر هست. تا ساعت 2 تقریبا گرفتار این کار و مرتب کردن خونه بعد از مسافرت بودم و تازه 2 رفتم نهار بپزم.
با اینکه هی سعی می کردم یه چیزی بخورم غش نکنم، ولی باز احساس ضعف می کردم.
رضا زود اومد و حالش خوب نبود و این یعنی همچنان بی استراحت ادامه بده...
هیچی. فسقل هم جیغ زدن یاد گرفته و برای همه چیز جیغ می زد. اعصااااب خرد کن. خودمم که جیغ جیغو شدم به کنار. ر
هوالرئوف الرحیم
فسقل رو باردار بودم که این کتابها رو از منصوره گرفته بودم. ولی خوندنشون تا 9 ماه و نیمگی فسقلک که دیروز باشه، طول کشید.
امااااااا. قصه همون "آن" هست که تو پست قبل گفتم.
وقتش الان بود. بعد از کلی فکر و خیال. به ماجراهای این روزها. 
بی نهایت لذت بردم. اشک ریختم. فکر کردم. یاد خاطرات آملم افتادم و دست گرم و حمایت کننده ی دائمی خدا روی شونه هام وقتی هیچچچچچ کس نبود و اون به وضوح بود و حسش می کردم.
خلاصه که حال خوبی بهم داد.
و یک ترس از ندو
امروز صبح میگه مامان من دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگم واسه چی؟ میگه آخه دوشنبه ها باید سیب زمینی سرخ کرده ببریم مدرسه 
چند لحظه بعد میگم منم دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگه واسه چی؟میگم آخه شما دوتا فسقل ها جفتتون دوشنبه به دنیا اومدید.دوشنبه یه روز خوبه برام!
ذکر روز دوشنبه" یا قاضی الحاجات" هست،
 یعنی ای برآورنده ی حاجت ها!
قشنگه نه؟ ای برآورنده ی حاجت ها! 
امروز چی بخواییم ازش؟
هوالرئوف الرحیم
امام زمان عزیزم سلام.
حواسم هست که هم تولد فسقلک هم رضوان، به شما گره خورده بود. 
فسقل روز میلادتون و رضوان روز جمعه که متعلق به شماست.
پس نظر لطف و عنایتتون رو از سر اونها و از سر  من و رضا به عنوان پدر و مادرشون، بر ندارید. بگذارید به یاد و نامتون عمرشون برکت پیدا کنه. جوری بشن که شما می پسندید و برای شما مفید باشن. و ما رو دعا کنید تا بتونیم آنچه صحیح هست، انجام بدیم و هرچی غلط هست رو کنار بگذاریم.
 
سپاس از لطف و مهربانی شما، ا
هرچند تو وضعیت الانم کارای خونه رو انجام دادن خیلی برام سخته اما باز ترجیحش میدم به کار بیرون :/وقتی همه کارامو انجام میدم اینقدر حالم خوب میشه ذهنم مرتب میشه!!! و اینکه دیگه خوابم نمیاد :))
قرار بود امروز اولین روز بعد از تعطیلات برنامه سال ۹۸ رو بنویسم که به لطف فسقل بچمون هنوز وقت نکردم هیچ کاری بکنم 
اما قطعا تا اخر شب انجامش میدم ^_^
خیلی خوب میشه اگه اول هرسال اهدافتونو بنویسید و کارایی که میخواین تو اون سال انجام بدین و اخر سال که نیشه یه ن
هوالرئوف الرحیم
رضا حسابی روز سالگردمون محبت کرد. کلی حرف زدیم. کلی خواسته هام رو گفتم و در نهایت بهش یک زمان دادم. گفتم یا تغییرات مشهود باشه یا می شم رهای رهای آمل.
دیگه بچه ها هم خوبن.
رضوان به شدت با فسقل خوبه. اما نیاز به محبت رو هم کاملا ابراز می کنه و ما هم اجابت می کنیم. فسقلک هم هر روز کار جدید می کنه.
راه رفتنش خیلی عالی شده در جد بدو بدو. وقتی بگیم "الو فسقلک سلام" هرچی پیشش باشه رو بر می داره و می گذاره دم گوشش و سلام و الو. مهر هم ببینه سجد
تو مهد بچه ها یه ورکشاپ برای والدین گذاشتن. جلسه اول رو من تنها رفتم و همسری شیفت بودن. برای اینکه جلسه دوم باشن ۲۴ ساعت کامل شیفت رفتن. منتها امروز تو مهد گفتن که جلسه این هفته بابت شب یلدا تعطیله. از صبح هم هر سری کار با همسر داشتم گوشیش رو سایلنت رود. صبح هم یک دوره آموزشی آبکی به معنای واقعی داشتم که وسطاش مجبور بودم خودم به مدیرم محتوای جلسه فردا رو آموزش بدم و چند تا هم ارباب رجوع راه بندازم. بعدشم که کلا تو سایتا گشتم و تلفن زدم بابت خرید پ
امروز صبح میگه مامان من دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگم واسه چی؟ میگه آخه دوشنبه ها باید سیب زمینی سرخ کرده ببریم مدرسه 
چند لحظه بعد میگم منم دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگه واسه چی؟میگم آخه شما دوتا فسقل ها جفتتون دوشنبه به دنیا اومدید.دوشنبه یه روز خوبه برام!
+ذکر روز دوشنبه" یا قاضی الحاجات" هست،
 یعنی ای برآورنده ی حاجت ها!
قشنگه نه؟ ای برآورنده ی حاجت ها! 
امروز چی بخواییم ازش؟
شهریور رسیده و خانواده محترم باز رفتن سفر اونم بدون من://
واسه اینکه همیشه شام فست فود نخورم خاله کوچیکم دیشب شام مهمونم کرد خونشون
تا رفتم دختر خاله ی 6 سالم اومد چسبید به پام... موهاشو خرگوشی بسته بود
روی زانوهام نشستم و بغلش کردم... خیلی سنگین شده بود
ادامه مطلب
هوالرئوف الرحیم
دیشب که لباسهاش رو عوض کردم، چون نازک بودن؛ وقتی خواستیم بریم خونه مامان، سویشرت دگمه دارش رو بهش دادم تا بپوشه. 
اومدم کمکش کنم که مانعم شد؛ و به چشمهام دیدم بعد از یکبار اشتباه، "درست پوشید". 
***
عصری مشغول خوابوندن فسقلک بودم و باباشونم خوابش برده بود. صدایی از رضوان نمی اومد. فسقل که خوابید رفتم بیرون دیدم سویشرتش رو پوشیده و داره جلوی آینه تمرین می کنه دگمه هاش رو ببنده.
وای که مردم براش.
تازه می خواستم براش وسایل کمک آم
هوالرئوف الرحیم
اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.
حتی با همین فرمون جدید  "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".
در صورتی که  مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم. 
اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون
امشبی میخواستم یه کیک برای تولد شوهرخاله بپزم بریم دور هم کیک بخوریم....با مامان اومدیم خونه و چشمتون روز بد نبینه رفتم سر یخچال دیدم شیری که بابا ظهر خریده بود پاکتش سوراخ شده بود و شیر توی یخچال ریخته بود....همه طبقات رو کثیف کرده بود قشنگ و از گوشه یخچال سرریز توی آشپزخونه! و حتی فرش کف آشپزخونه رو هم بی نصیب نگذاشته بود....یعنی قشنگ با مامان افتادیم به آشپزخونه و یخچال شستن و برنامه کیک پزون تعطیل!
همانا تصمیمات بهتری بگیرین برا انجام کاراتو
هوالرئوف الرحیم
یکسال از تولد قمری فسقلک گذشت. بچه ای که اندازه ی آرنجم بود و حالا دو برابر اون موقع و اندازه ی کل دستم شده.
در تکاپوی گرفتن تولد هستم.
با دوست مجازی سر رنگ و فرم به نتیجه رسیدیم و من دارم از هرچی تو خونه دارم استفاده می کنم تا موفق بشم براشون تولدی در خور، بگیرم. مثل تولد یک سالگی رضوان که دقیقا همونجوری بود که دوست داشتم.
برای این تولد تا الان سه تا دامن دوختم. عین هم. ولی مرتب و شیک. لباسهامون حاضره. باید تل درست کنم بعدش.
امروز
هوالرئوف الرحیم
الان تو رختخواب. هی این پهلو اون پهلو می کردم و تو هر پهلو یاد یه بخش از زندگیم می افتم که گره ی کوری افتاده بود و من جنگجو نبودم.
خب بعضی از آدمها هم اینطورین.
من تنها گزینه ای که باید اون چیز برام داشته باشه راه اومدنشه. باید دوستش داشته باشم و اون چیز هم من رو دوست داشته باشه تا بتونم باهاش راه بیام.
چند باری در می زنم. باز نکردن می رم. محکم هم می رم. نه شکست خورده.
تو دوستی هام. تو انتخابهام.
الان داشتم به سال کنکورم فکر می کردم که
هوالرئوف الرحیم
بعله. به سلامتی و میمنت سال 98 تموم شد و ما تونستیم از فجایعش جون سالم بدر ببریم و خدا لطف کرد تا دوباره چشمهامون بهار رو ببینه.
ما که حیاط داریم و درخت داریم و گیاه داریم، این تغییر طبیعت رو می تونیم جوری داشته باشیم که ازش استفاده هم بکنیم.
هنوز که موقعیتش پیش نیومده. ولی برنامه مونه تو خیابون نمیشه بریم، تو حیاط که میشه و به این صورت دلی سبک کنیم.
روز قبل سال تحویل دورش بگردم، رضوان از کله سحر بیدار شده بود به عشق پهن کردن سفره
 
1
بابام هر سحر مستقیم میاد بالا سر من،من و بیدار میکنه و میگه: بابا شارژر کجاست؟
بعد من که اون لحظه گیجم و میخوام بگم من کجام اینجا کجاست، دودقیقه پوکر نگاش میکنم تا سوالشو دوباره تکرار کنه
اونوقت مغز من با سرعت اینترنت دیال آپ اتصالی میده به حافظه دیروزم و ببینم شارژر کجا دیدم..
آخرش میگم همون جا همیشگی، میگه کجا؟ میگم مبل دیگه میگه آهان بخواب... بعد من که دیگه خوابم نمیبره نگاش میکنم قشنگ که میره سر همون جا همیشگی گوشیشو میزنه به شارژ.و این
هوالرئوف الرحیم
از وسط خسته ترین حالتهای ممکنم دارم می نویسم.
رضا سرما خورده بود و وسواس شدیدش و شرایط موجود باعث شد کارم چندین برابر بشه. حتی با وجود کمک کردنهاش. 
مرخصی گرفته که این یه هفته که می گن هفته ی سخت و مهمیه، بگذره و تموم بشه.
چیز میزهای خوردنی و شستنیم تقریبا تمومه و باید خرید اساسی برم. هم وسایل خونه تکونی بخرم هم خوراکی های جذاب سالم برای اینهمهههه تو خونه موندنهای این طفلکی ها. هنوز که جرئت نکردم. 
همش احساس می کنم یکی این وسط د
میدونید غم ها و غصه ها روی هر فرد یه جور تاثیری میذارن...یکی دنیا دنیا اشک میریزه و بعدش آرامش میگیره...یکی اونقد توی دلش میریزه که قلبش میگیره و سکته...
آدم ها باهم متفاوتن...هم در ظاهر...هم در رفتار...در واکنش ها و همه چیز...
روزی که به نشانه اعتراض گروه خانوادگیمونو ترک کردم تا در آرامش بیشتری باشم شوهرخاله واکنشش بیشتر از همه بود... گفت اشتباهه کارم و باید بتونم همه افکارو تحمل کنم و خوب و بد رو پیدا کنم...
امشبی دوباره به کنایه وقتی دایی یه کلیپ رو
بدجور افتادم روی دور تند...یه لیست نوشتم 18 تا گزینه داره.... 8 تاش این دو روزه تیک خورده.... دارم همینطوری تند تند انجامشون میدم که مفید بوده باشه این دوران قرنطینه...وسط کارها بقیه سریال میبینم....بازی روی گوشیم رو انجام میدم....یه جشن مسیحی در پیش هست توی بازی یه سری وسایل میده و مدت کمی داره....الان فقط 3 تا از وسیله های لابی مونده که بگیرمشون و 3 روز بیشتر باقی نمونده....
خلاصه خودمو حسابی مشغول کردم...
صبح که بیدار شدم کمی ترش کردم...اولین نشونه های م
من سه تا خواهرزاده دارم؛۶ساله و ۲ ساله و ۶ماهه که ۶ساله و ۶ ماهه برادرن و ۲ ساله پسر خاله اشون.
تو منطقه ی ما پیشوندهای خاله و دایی و... به صورت پسوند میاد.
۶ساله منو سعیده خاله صدا میکنه.
۲ ساله میخواست بگه سعیده خاله بلد نبود، یه بار شنید سعیده حاجی ( که همسایمونه) فک کرد به من میگن برا همین سعیده حاجی صدام میکنه.
حالا یکم از ماجراهامون بگم:
چند روز خواهرم به ج (۶ساله) میگه تنبیهت اینه بری تو اتاقت از تختت پایین نیای تا صبح.
ج میگه اگه من تنبیه بشم
میدونین....ماها اکثرا آدم هایی هستیم که از قبل غصه ی اتفاق های نیفتاده رو میخوریم....خیلی وقتا در اوج ناراحتی ها و عصبانیت هام به خودم میگم: بذار هر چیزی سر وقت خودش اتفاق بیفته و بعد غصه شو بخور....پیشاپیش غمگین نباش...چون خیلی از اتفاقاتی که نگرانشیم اتفاق نمی افتن...
حالا این شده حکایت دخترخاله....هرچی این جملات رو براش تکرار میکنم بازم پیشاپیش غصه میخوره و من دیگه واقعا راهی برای شاد کردنش بلد نیستم...
اومدن به اتاقشون چندین دفعه تکرار شد....شوهرخ
از اینور نت وصل شد از اونور مامان اینا گفتن پاشین بریم یه سر به اقوام بزنیم شهرستان.....من گفتم نت گوشی وصل نیست...گفت اینهمه تحمل کردی الانم روش!
زنگ زدم مستر اچ و اونم گفت برو....خیلی وقت بود نرفته بودم...البته نشستم فک کردم پاشم برم دیدن دخترعموم بالاخره!!!! از وقتی عروس شده بود نرفته بودم که برسم و خونه ش برم....
اولین واکنش بعد از رسیدنم رو بی بی نشون داد که یه عالمه خوشحال شد و گفت به به گل دخترمم آوردین که...
از اونور دایی دومی فندقکشم همراهش آورد
چقدر طلا روز به روز گرونتره....رفتم یه جفت گوشواره برای عروسی دوستم میم گرفتم چقدر قیمتا نجومی شده....خود فروشنده میگفت وای اینا رو ما یک سوم قیمت میفروختیم چرا اینجوری شده آخه!
رفتم پیشاپیش کادویی رو خریدم که اصلا نمیدونم تا موقع عروسیش وضعیت جوری هست که بشه عروسی هم برگزار کنن یا نه.... باید به مستر اچ هم بسپرم اون تاریخ باشه و همراهم بیاد برای عروسی...
عروسی چهاردهم فروردین هست و باز هم دعوتمون کرد دیشبی و گفت هنوز کارت های عروسیشون آماده نیس
هوالرئوف الرحیم
همه چیز یک "آن" داره. یک لحظه قبل و یا یک لحظه بعد، وقت اتفاق افتادن یک امر نیست. همه چیز زمان داره. همه چیز قانون داره. و باید اراده ی خالق باشه تا ان "آن" برسه و آن اتفاق به وقوع بپیونده.
رضوان؛ درست روز اول 38 هفتگی به دنیا اومد. از اولش گردن می گرفت. یک هفته به 4 ماهگی اجسام رو به دست گرفت. از همون موقعها ارتباط برقرار کرد و خندید. 4 ماهگی به قلقلک زیر گلو هم ری اکشن نشون داد و غش کرد از خنده. 7 ماهش شروع شده بود که دیگه بدون نقص می نشس
گاهی افرادی توی زندگیمون هستن که به ریزترین جزئیات هم توجه دارن و خیلی وقتا ما بهشون توجهی نمیکنیم و شاید مهرشون رو درست پاسخگو نیستیم...
اینروزا مستر اچ بخاطر ساعت کاریش خیلی خسته میشه....استراحت کمی داره و خیلی دنبال کارش هست....از صبح که ساعت 5 بیدار میشه تا شب که 8 برسه خوابگاه... دیگه تا دوشی بگیره و شامی بخوره و تماس کوتاهی داشته باشیم و بخوابه....
دیشبی تا صبح بیدار بودم.... بخاطر ماجرای جدید داداش و عروس فکر و ذهنم داشت منفجر میشد....منم یه بازی
نرجس (خواهرزاده حدودا ۱۳ ساله م) یه دفتر درست کرده پر از سوالهای عجق وجق باحال و میده بهمون که جواب بدیم. مثلا باید از کار درستی که از انجامش پشیمونیم و کار احمقانه ای که از انجامش پشیمون نیستیم، از بزرگترین و کوچکترین هدفهامون و کارهایی که به خاطر رسیدن به اونها حاضریم انجام بدیم، و این که آیا دلمون زندگی دوباره میخواد و... بنویسیم! کلا سوالها که تموم میشه حس میکنی یه سفر عمیق فلسفی تو دل زندگی خودت رفتی و برگشتی و فقط میخوای جیغ بکشی!  
حالا ج
نرجس (خواهرزاده حدودا ۱۳ ساله م) یه دفتر درست کرده پر از سوالهای عجق وجق باحال و میده بهمون که جواب بدیم. مثلا باید از کار درستی که از انجامش پشیمونیم و کار احمقانه ای که از انجامش پشیمون نیستیم، از بزرگترین و کوچکترین هدفهامون و کارهایی که به خاطر رسیدن به اونها حاضریم انجام بدیم، و این که آیا دلمون زندگی دوباره میخواد و... بنویسیم! کلا سوالها که تموم میشه حس میکنی یه سفر عمیق فلسفی تو دل زندگی خودت رفتی و برگشتی و فقط میخوای جیغ بکشی!  
حالا ج
قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل، با چند روز تاخیر، جشن روز پرستار باشه. مدیران درمانگاه‌ها هر سال این جشن رو برگزار می‌کنن، چون مدیر اعظم خودش پرستاره. (از شما پنهان نباشه، خیلی از این حرکتشون خوشم میاد که جشن اصلی سال رو جشن روز پرستار قرار دادن، نه روز پزشک.) امسال هم به منوال سابق قرار بر همین بود، اما به خاطر عزای عمومی مراسم یک هفته عقب افتاد. بندگان خدا خبر نداشتن که تو هفته‌ی پیشِ رو غم سبک که نمیشه هیچ، سنگین‌تر هم میشه. دیگه برای بار د
امروز ۲۴فروردین هست و موطلایی هم متولد۲۴مهر ِ و امروز ۶/۵سالش کامل میشه.
یادم میاد روزهای اول تولدش که چقدر ۶سالگیش برام دور بود.همینقدر که الان و اینجا ۱۶ سالگیش برام دوره و فک میکنم یعنی اون موقع چه شکلی میشن؟من چه جوریم و کجام؟ارتباطمون با هم چه شکلیه و کلی سوال دیگه.واسه همین میخوام بیشتر ازشون بنویسم.برای بعدها و روزهایی که دیگه کودک نیستند و وارد دنیای نوجوانی شدند و من از این دریچه دوباره بتونم برگردم به روزهای کودکیشون.
1.با همه ی علا
سلام سلام
عصر جمعه‌تون به خیر و شادی
 
 
نیمه‌شب گذشته بود که سامان نوشت: بیداری؟ بابا میگه من خوابم نمیبره. ببین اگه بنفشه نخوابیده الان راه بیفتیم.
بنفشه هیجان‌زده برخاست و نوشت: بیدارم. الان آماده میشم.
_: مامان و بابات مشکلی ندارن؟
بنفشه توی هال سر کشید و گفت: نه. بیدارن. میرم آماده بشم.
گوشی را کنار گذاشت و با عجله لباس عوض کرد. توی هال مامان با چهره‌ای درهم بافتنی می‌بافت و بابا تلویزیون میدید.
ماجرا را که توضیح داد مامان بافتنی را کنا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ارائه قطعات یدکی و خدمات پس از فروش